دل خاکـــــی

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...آری شود ولیک به خون جگر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...آری شود ولیک به خون جگر شود

دل خاکـــــی
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۵ فروردين ۹۵ , ۰۶:۱۲
    کوچ...
  • ۱ تیر ۹۴ , ۱۶:۳۷
    ...
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۱۵
    ...

۱۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

قدیما یادش به خیر...

پست های قدیمی رو که میخونم...باورم نمیشه من همون ادمم...انگار یکی دیگه این نوشته هارو نوشته...چقدر شلوغ بودم...چقدر شاددددددد...
نه اینکه الان نباشم ها...نه...ولی اون موقع از کوچکترین چیز برا خندیدن و پست گذاشتن استفاده میکردم...
هرچی بزرگتر میشیم انگار دنیامون کوچیکتر میشه...


من نمیتونم مطالب وبلاگ بلگفا رو بیارم اینجا!خاتون میدونید چرا؟

حلمای یک ساله...

سوم دی تولد حلما بود...جای همگی خالی...

مهمونامون نیومدن...ما موندیم و یه کیک چهار کیلویی...

همسایه طبقه پایین اومدن و ابجی بزرگه و توحید...

امیرعباس هم تدارکات بود...کلی بادکنک چسبوند...منم تنها تنها کلی قر دادم...کلی خوش گذشت...

مامان و بابا هم فردای تولد اومدن...تا امروز هم بودن...خدا به همه پدر و مادرا سلامتی بده...دیدن مریض بودنشون خیلی سخته...


چقدرررررررررررررررر تلگرافی نوشتم...مسافر همیشه میگفت تلگرافی حرف میزنی...از بس کوتاه میحرفیدم...یادش به خیر...

غر غر

فردا مهمون داریم...خانواده ی همسری...عموجان حلما هم تشریف فرما میشن...(هنوز حلمارو ندیدن)

خونه دهشتناک گردگیری میخواد...دل پیچه شدید دارم...حوصله کار کردن ندارم...حتی افطار هم درست نخوردم...از بس بی حال و تشنه بودم...

همیشه همسری بوده...از خونه تمیز کردن بگیر تا غذا درست کردن و لباس اتو کشیدن...کمک حال بوده...اما از وقتی فروشگاه رو زده اصن اصن اصن نمیرسه کاری انجام بده...خب برا منم سخته دیگه...و حالا تبدیل به یه دیوونه غر غرو شدم...

آه...بالکن م باید بشوریم...کلی هم لباس اتو بزنم...

اّه...پنجره اشپزخونه پر روغن شده...باید تمیز بشه...

تازشممممممممم...غذا درست کردنم هست...و من هنوز سر درگمم چی درست کنم...

برعکس حلما هم امروز گریه رو شده...عباس جانم لطف کرده یه لحظه غافل شد...و حلما شوت شد زمین از رو تخت...خدا بهمون رحم کرد...


پاشم برم به زندگیم برسم...



***عشق کنید به جای تبریک شب عیدمه...عیدتون مبارک...:-* :ی


12 سال تمام

امروز سالگرد عروسی مون بود...

چشم نخوریم ان شالله...



خوابالو...

ساوه رفتنمون خیلی خیلی هول هولکی شد...یعنی در عرض 50 دقیقه من ساک خودم و بچه ها رو بستم...حلما رو حمام کردم...به خونه هم نظم دادم...فرفره شده بودم:D


سعید ماشین گرفته بود که بکراست بریم ساوه...راننده ترک بود...یه مسافر هم زد برا قم...و رفتیم...قبل از راه افتادنمون گفت میشه من شمارو تا قم ببرم...روزه ام...خسته ام...گفتم مگه با شوهرم حرف نزدین...گفت چرا...اما خسته ام...گفتم مارو برگردونین...گفت کجا؟گفتم جلو در خونمون...الا و بلا گفت نه میبرمتون...راه افتاد...خلاصه 10 دقیقه بعد دیدم...بعــــــــــــله...اقا خوابش میاد و کله ش میاد پایین...گفتم اقای راننده مثل اینکه خوابتون میاد...گفت نه به خاطر روزگی هستش...من کتاب قرانمو باز کردم و دو صفحه خوندم دیدم کله ش قشنگ اومد پایین...کتابمو بستم و زل زدم بهش:D

گفتم اب خنک میخواهین...گفت نه اب دارم...هرچی میزنم به صورتم خوابم نمیپره...گفتم شما قرار بود مارو تو قم تا کشاورز(میدونی که ماشینای ساوه وایسمیته)ببری...تا همونجا ببر خودمون میریم...گفت نه میبرم کیه که از پول بدش بیاد...دیدم همش داره حرف خودشو میزنه...عوارضی اخر بودیم دیدم باز سرش رفت پایین..گفتم ما از جونمون سیر نشدیم...دلمم نمیخواد به شما اسیبی برسه...ما همین 72 تن پیاده میشیم...مسافر جلویی هم بوووووووووووووق نه حرفی بزنه نه چیزی بلکه خواب این بپره...تا خواست اونو پیاده کنه...منم پریدم پایین...کیفمو گرفته بودن نمیذاشت پیاده بشیم....حلمارو دادم به امیرعباس و خودم وسایلو از صندوق گذاشتم زمین...تو همین حالتا با یه تاکسی دیگه چونه زدم سر قیمت:D

خلاصه اومدم گفتم بهش کرایه مون چقدر میشه؟گفت 40 تومن...گفتم چرا؟گفت اومدم جلو در خونه تون...سی تومن در اوردم بهش دادم...گفتم بیشتر از این نمیدم...نمیگرفت...گذاشتم تو جیب لباسش...گفتم بیشتر میخوای...صبر کن شوهرم برات بیاره...اقا شروع کرد به داد و بیداد...:Dکه اینقدر شوهرم شوهرم نکن...یه دنده...منم اصلا محل ندادم بهش...وسایلمو گذاشتم تو ماشینه و رفتیم...:D رفتیم کشاورز...یه مسافر بیشتر نبود...گفتم اقا بریم سه نفر حساب میکنم...تا تو ماشین نشستم گفتم ساوه رسیدیم منو تا جلو در ببرید که سختمه دیگه وسایلمو جا به جا کنم...

مرده تو 72 تن داشت ترکی حرف میزد...خب من درست نمیتونم ترکی جواب بدم...دستمو گرفتم بالا...گفتم ترکی نمیتوووووووونم جوابتو بدم:D:Dداد میزد بیا ببرمت...گفتم نمیتونم رو جون بچه هام ریسک کنم...نمیام...


خودم از کار خودم راضی هستم...نه توهینی کردم...نه بددهنی...اما حرف خودمو به کرسی نشوندم...اگه کمی شل و ول بازی در میوردم نمیذاشت از ماشینش پیاده بشیم...


قاطی...

خب من در نظر داشتم از قاطی بودنم اینجا چیزی ننویسم...اما خب دیوونه هستش و نوشتن...که اروم بشه...


کلی نوشتما...اما پاک کردم...


ناراحتی به اینجا ختم شد که لجبازی کردم...فروشگاه نرفتم...تازشمممممممم به خاطر معده دردم سعیدو کشوندم کاشان...ولــــــــ ــــــــی دکتر نرفتم...:D:D:Dتا سعید باشه رو مخ یه دیوونه لجباز راه نره...


نهان امروز تو ارایشگاه بود که پیام بازی کردیم...من مشتاقم ببینم چه شکلی شده نهان دیوووووووووونه ...

جشن

جشن داریم...قرار بود سه شنبه باشه...شب نیمه شعبان...اما خب همسایه مون عروسی دعوت داشتن...انداختیم امروز...

سه ساله که نهان هم کنارم بود...امسال درگیر مراسم جشن باهم بودنشون هستن...پارسال هم که مامان و بابام بودن...امسال هم درگیر دکتر رفتن های بابا هستن...صبح مثه گیج ها بودم نمیدونستم کارهارو از کجا شروع کنم...خلاصه از صبح مشغول بدو بدو هستم...الانم مثلا دارم استراحت میکنم...موقع پیچیدن مشکل گشا ها بازم اولین نفر یاد ناهید افتادم...بعد مه سو...بعدم تک تک دوستان...به یادتون بودم...ان شالله به حاجت های دلتون برسین...


اقا جانم...نمیدونم چه طور ازتون تشکر کنم...با اینهمه رو سیاهی و گناهکار بودنم...ممنونم که لیاقت دادین میزبان مهمان های شما باشم...


خیال=خیار

امروز رفتیم جمعه بازار...

دور دور زدیم و موقع برگشت...بوی خیار میومد...گفتم سعید من دلم خیار میخواد:D

گفت صبر کن...دیدم پاکت برداشته بخره...هی میگم سعید داریم خونه...داریم...نخر...نخر...بعد گفتم کم بخر پس...:Dبعـــــد...تو بلوار شلنگ اب بود برا ابیاری...رفته کلی خیارها رو اب بارون کرده...شسته...منم ازش عکس گرفتم...میگم سعید عکستو میذارم وبم...گفت خیلی خ................منم غش غش خندیدم...سعید تو حرف زدن ناپرهیزی نمیکنه:Dبعدشم با شیشه ابی که دستم بود...باز اب ریخت رو خیارها...اومدنی بخور بخور اومدیم:D


همسر درحال شستن خیار


عصری کلی چیزمیز برا فروشگاه بسته بندی کردیم...اونم خانوادگی:D


دیروز با نهان حرف زدم...ان شالله به زودی میرن سر خونه و زندگیشون...برا خوشبختی شون صلوات...


عنوان ندارد...:D

عجیبه که من هنوز ادرس اینجارو به نهان ندادم...عجیب نیست؟؟؟



چند شب پیش اس داد...منم جوابشو دادم...دیدم خبری نشد...نگو اس داده اما چه جوری گوشیم نشون نداده اونم دو تا پیامو متعجبم...تازه دیشب دیدم جواب داده و من نفهمیدم...



صبحی با سعید رفتیم یه شلوار گرمکن و یه تی شرت خریدیم...یه جفت دمپایی روفرشی...بچه ها هم خونه موندن...امیرعباس میگه حلمارو هم ببرید...میگم نه...یه وقتایی بچه ها باید به پدر و مادرا مرخصی بدن..:D


امروز نهار هم امیرعباس با دستوارت من...استامبولی درست کرده...گوجه هاشو اندازه کله ی من خورد کرده:D:D

باید پایین قابلمه بنویسم...نیاز به تلاش بیشتر:D

بلگفای خر...

یکسالی میشه که اینجارو درست کردم...اما خب مطلبی ننوشته بودم...و چون هنوز بلگفا درست نشده و من داشتم از ننوشتم دق مرگ شدم...گفتم بیام اثاث مو اینجا پهن کنم تا بلگفا درست بشه...ارشیومم منتقل کنم...


خوبی زیاد داره اینجا...کمترینش اینه که درگیر اپلود کردن عکس و غیره نیستی...خودش فضا داره...

اینم عکس قیزی من...البته سه ماهگیشه...

حلما

پیلاتس...

بدن درد دارم شدید...اونم به خاطر ورزش دیروز...شل بودن عضلات و خام بودن...همه و همه باعث شدن تمام تنم درد بگیره...

اما خب وقتی بدونی قراره به نتیجه برسی...این درد دوست داشتنی میشه...


شوی لباسی بود تو باشگاه:D

منم مثه همیشه ســـــــــــــــــــاده ی ساده...:D

بدقولا...

بلگفا چرا درست نمیشششششه؟