چند روزیه با امیرعباس میریم پیاده روی...سعید هم پیش حلما می مونه...کلی تو سر و کله ی هم میزنیم...:D
کارت عابر بانک سعیدو گرفتم...میگم سعید اینا مثه بخاری عمل میکنه...لامصب لباس هم نپوشی گرم ت میکنه...دیروز میخنده...میگه اینجوری بخواین برین پیاده روی که من ورشکست میشم...از این به بعد کارتامو میذارم فروشگاه...:D
عکس حلما رو هم میذارم...چشم خاتون
سوم دی تولد حلما بود...جای همگی خالی...
مهمونامون نیومدن...ما موندیم و یه کیک چهار کیلویی...
همسایه طبقه پایین اومدن و ابجی بزرگه و توحید...
امیرعباس هم تدارکات بود...کلی بادکنک چسبوند...منم تنها تنها کلی قر دادم...کلی خوش گذشت...
مامان و بابا هم فردای تولد اومدن...تا امروز هم بودن...خدا به همه پدر و مادرا سلامتی بده...دیدن مریض بودنشون خیلی سخته...
چقدرررررررررررررررر تلگرافی نوشتم...مسافر همیشه میگفت تلگرافی حرف میزنی...از بس کوتاه میحرفیدم...یادش به خیر...
آب جوشی که سیب زمینی را نرم میکند
همان آب جوشی است که تخم مرغ را سفت می کند
مهم نیست چه شرایطی پیرامون ماست،
مهم این است درون خود چه داریم…!!!
عاشق قران خوندن بابام...
اصلا کیلو کیلو ارامش میریزه تو وجودت...
امسالم برای زائرای کربلا توراهی درست کردم...اصن اقا خودش نظارت داره...از بس که خمیر پیراشکی ها خوب در اومد...
به این فکر میکردم پارسال چطوری با اون شکم قلمبه دو ساعت پا گاز موندم و فلافل درست کردم...ان شالله همه شون صحیح و سالم برن و برگردن...قسمت ما هم بشه...
هفته ی پر دردی بود...4 روز پشت سر هم سردرد...بدن درد...طوری مچ دستم درد میکرد که به زور حلما رو تر وخشک میکردم...از عصر به زور مسکن و ماساژ امیرعباس سرپام...
فردا پدر و مادرم میان کاشان...ان شالله با تغییر روحیه م دردا کم بشه و گرنه باید با مسکن روپا باشم...عجیب این هفته افتاده حال بودم...
چقدر به تنهایی خودم دلم سوخت...
عملا رورا یه ساعت هم سعیدو درست نمیبینیم...امیدوارم کاراش خوب پیش بره و نتیجه بده تا خستگی هاش در بیاد...
برگشتم به دورانی که دوست نداشتم از خونه در بیام...الان از جمعه به جز یه روضه بیرون نرفتم...هفته ی قبلم دو هفته بود از خونه در نیومده بودم...عفصورده شدم؟
مغزت سوت میکشه...
اصن کارش از سوت کشیدن گذشته...
جیغ جیغ میکنه...
تو دوستی دعوا هست...بحث هست...قهر هست...
اما اینکه تو دعوا طرف ت بگه رگ میزنه...اخرشه!!!!!
و تو می مونی و یه علامت سوال گنده...چرا؟مگه چی گفتم؟؟
از این به بعد بیشتر خواهم نوشت...دلم برا وبلاگ نویسی تنگ شده...
چه حجی بود امسال برا حاجی ها...
چقدر تلخ...
و واقعا متاسفم میشم برا اونایی که از مرگ هموطنانشون جوک میسازن و به این اتفاقات دردناک میخندن...متن هایی که تو تلگرام برام اومده بود اعصابمو خط خطی کرد...چقدر بیچاره ان این ادما....
مات و مبهوت موندم...
زنگ زدم به سعید که خسته نباشیدی بگم...میبنم صداش بی حاله...میگم چی شده؟میگه یه اتفاق بد افتاده...فکر کردم مادربزرگش طوریش شده...گفت عصری یکی از پسرای همسایه اومد صندوق دارمونو صدا زد...اینم سریع گفت باید برم...ازش میپرسه چی شده؟بگو ببینیم...
برادرزاده ش...5 سالش بوده...میبرن دندون پزشکی بیهوشش میکنن...برا کشیدن دندون...و دیگه به هوش نمیاد...اونم تو جایی که همه جور تجهیزات بوده...(قم)
به قدری حالم گرفته شد سریع خداحافظی کردم...سعید میگه زنگ بزن بهش...بپرس...میگم اخه چی بپرسم؟درد رو درده که...میگه ادما اینجور موقع ها بدرد هم میخورن...با یه مکافاتی زنگ زدم...بنده خدا انگار لکنت گرفته بود...همش میگفت چه کنیم؟دعا کن دروغ باشه...نمیخواستن مادر و پدرش هم تا صبح بفهمن...میگفت مادرم یه حالیه...استرس داره...میگفت نمیدونم تا صبح چطوری میخواهیم سر کنیم...من که با بغض حرف زدم...
وای از دل مادر و پدرش...
خدایا چه حکمتی داری!!!!چقدر ما ناتوانیم از درک این اتفاقا...
برا ارامش دل مادر و پدرش دعا کنین...
غم برادر مرده را برادر مرده میداند و بس...
یکشنبه همسر کاری براش پیش اومد و رفت تهران-کرج...که ساعت هفت و نیم شب برگشت...امیرعباس پیشنهاد داد که من و خودش بریم فروشگاه و همسری بمونه استراحت کنه...بقدری که خسته بود قبول کرد...حلما هم موند پیش سعید...و من و پسری رفتیم فروشگاه...خب صندوقدارمون سر ساعت خودش رفت...چون خلوت هم بود کمی چیدمان داشتیم...از ساعت 10 امیرعباس و مجبور کردم جارو و تی بزنه...سر ساعت 12:35 هم بستیم و اومدیم خونه...تجربه ی خوبی بود...که بدون سعید هم میتونیم فروشگاهو اداره کنیم...
فردا مهمون داریم...خانواده ی همسری...عموجان حلما هم تشریف فرما میشن...(هنوز حلمارو ندیدن)
خونه دهشتناک گردگیری میخواد...دل پیچه شدید دارم...حوصله کار کردن ندارم...حتی افطار هم درست نخوردم...از بس بی حال و تشنه بودم...
همیشه همسری بوده...از خونه تمیز کردن بگیر تا غذا درست کردن و لباس اتو کشیدن...کمک حال بوده...اما از وقتی فروشگاه رو زده اصن اصن اصن نمیرسه کاری انجام بده...خب برا منم سخته دیگه...و حالا تبدیل به یه دیوونه غر غرو شدم...
آه...بالکن م باید بشوریم...کلی هم لباس اتو بزنم...
اّه...پنجره اشپزخونه پر روغن شده...باید تمیز بشه...
تازشممممممممم...غذا درست کردنم هست...و من هنوز سر درگمم چی درست کنم...
برعکس حلما هم امروز گریه رو شده...عباس جانم لطف کرده یه لحظه غافل شد...و حلما شوت شد زمین از رو تخت...خدا بهمون رحم کرد...
پاشم برم به زندگیم برسم...
***عشق کنید به جای تبریک شب عیدمه...عیدتون مبارک...:-* :ی
از غروبی یه چی رو دلم سنگینی میکنه...
بی دلیل...
اشکام تا پشت پلکام میان...اما نمیذارم سر ریز بشن...
نمیخوام به تیرماه های سالهای قبل برگردم...
خدایا کمکم کن...
تو این شبای عزیز برا من و خانواده ی کوچیکم دعا کنین...
***خوش و بش با پدر و مادر سعید...خنده رو لبام اورد...صدای خوششون دلمو شاد کرد...ان شالله سایه شون بالا سرمون باشه...
جدیدا به جای کلمه هاپو...اژدها رو به کار میبرم...:ی
یه جیغ بنفش...هیشکی طرف من نیاداااااااا...من اژدها شدم...و اهالی خانه تر تر در اوج عصبانیت بنده میخندن....
امروز سالگرد عروسی مون بود...
چشم نخوریم ان شالله...
ساوه رفتنمون خیلی خیلی هول هولکی شد...یعنی در عرض 50 دقیقه من ساک خودم و بچه ها رو بستم...حلما رو حمام کردم...به خونه هم نظم دادم...فرفره شده بودم:D
سعید ماشین گرفته بود که بکراست بریم ساوه...راننده ترک بود...یه مسافر هم زد برا قم...و رفتیم...قبل از راه افتادنمون گفت میشه من شمارو تا قم ببرم...روزه ام...خسته ام...گفتم مگه با شوهرم حرف نزدین...گفت چرا...اما خسته ام...گفتم مارو برگردونین...گفت کجا؟گفتم جلو در خونمون...الا و بلا گفت نه میبرمتون...راه افتاد...خلاصه 10 دقیقه بعد دیدم...بعــــــــــــله...اقا خوابش میاد و کله ش میاد پایین...گفتم اقای راننده مثل اینکه خوابتون میاد...گفت نه به خاطر روزگی هستش...من کتاب قرانمو باز کردم و دو صفحه خوندم دیدم کله ش قشنگ اومد پایین...کتابمو بستم و زل زدم بهش:D
گفتم اب خنک میخواهین...گفت نه اب دارم...هرچی میزنم به صورتم خوابم نمیپره...گفتم شما قرار بود مارو تو قم تا کشاورز(میدونی که ماشینای ساوه وایسمیته)ببری...تا همونجا ببر خودمون میریم...گفت نه میبرم کیه که از پول بدش بیاد...دیدم همش داره حرف خودشو میزنه...عوارضی اخر بودیم دیدم باز سرش رفت پایین..گفتم ما از جونمون سیر نشدیم...دلمم نمیخواد به شما اسیبی برسه...ما همین 72 تن پیاده میشیم...مسافر جلویی هم بوووووووووووووق نه حرفی بزنه نه چیزی بلکه خواب این بپره...تا خواست اونو پیاده کنه...منم پریدم پایین...کیفمو گرفته بودن نمیذاشت پیاده بشیم....حلمارو دادم به امیرعباس و خودم وسایلو از صندوق گذاشتم زمین...تو همین حالتا با یه تاکسی دیگه چونه زدم سر قیمت:D
خلاصه اومدم گفتم بهش کرایه مون چقدر میشه؟گفت 40 تومن...گفتم چرا؟گفت اومدم جلو در خونه تون...سی تومن در اوردم بهش دادم...گفتم بیشتر از این نمیدم...نمیگرفت...گذاشتم تو جیب لباسش...گفتم بیشتر میخوای...صبر کن شوهرم برات بیاره...اقا شروع کرد به داد و بیداد...:Dکه اینقدر شوهرم شوهرم نکن...یه دنده...منم اصلا محل ندادم بهش...وسایلمو گذاشتم تو ماشینه و رفتیم...:D رفتیم کشاورز...یه مسافر بیشتر نبود...گفتم اقا بریم سه نفر حساب میکنم...تا تو ماشین نشستم گفتم ساوه رسیدیم منو تا جلو در ببرید که سختمه دیگه وسایلمو جا به جا کنم...
مرده تو 72 تن داشت ترکی حرف میزد...خب من درست نمیتونم ترکی جواب بدم...دستمو گرفتم بالا...گفتم ترکی نمیتوووووووونم جوابتو بدم:D:Dداد میزد بیا ببرمت...گفتم نمیتونم رو جون بچه هام ریسک کنم...نمیام...
خودم از کار خودم راضی هستم...نه توهینی کردم...نه بددهنی...اما حرف خودمو به کرسی نشوندم...اگه کمی شل و ول بازی در میوردم نمیذاشت از ماشینش پیاده بشیم...
امشب والیبال و تنها دیدم...واقعا که پنجه طلاها گل کاشتن...الهی دلشون شاد بشه...دل مردمو شاد کردن...
اگه قسمت بشه...فردا میریم ساوه...مامان قسم خورده راضی نیست ما بریم...به خاطر گرما که بچه ها اذیت نشن...یکی هم هزینه ...ولی باید برم ببینم دلم اروم بشه...
تو این ماه عزیز منو و عزیزان و دوستانمو از دعای خیرتون بی بهره نذارین...
دلم گرفته...یه مناجات گذاشتم و شرشر اشکام روانه...
بابا دل درد داره و تشخیص نمیدن از چیه...دیدن قیافه ش وقتی درد میکشه روحمو مچاله میکنه...
مامان رگ قلب ش گرفته...امروز صبح با ابجی و داداش بزرگه رفتن تهران...ان شالله به انژیو جواب بده...
عموی مامان فوت شده...چقدر این پیرمرد مهربونو دوست داشتم...خدا رحمتش کنه...و باز من نمیتونم برم برا مراسم...
حسابای سعید بهم ریخته...فروش اومده پایین...چک ها پشت هم بند گیر کردن...از داداشم سراغ وام گرفتم...میگه 10 میلیون بگیری نزدیک 15 میلیون باید پس بدی...مخ م سوت کشید..
تو این شرایط دوری از مامان و بابا بدجور دلتنگم کرده...اما نمیتونم دم بزنم...نمیتونمم سعیدو تو این شرایط که فکرش درگیره تنها بذارم...فکرش حسابی درگیره...
از این اتاق که برم بیرون باید به رو بچه هام بخندم ...اشک هامم پشت بند پلک هام بذارم...همسرم که اومد با روی باز برم استقبالش...به چز بچه هام برای همسرمم مادری کنم...بازم من هستم و من...