امروز رفتیم جمعه بازار...
دور دور زدیم و موقع برگشت...بوی خیار میومد...گفتم سعید من دلم خیار میخواد:D
گفت صبر کن...دیدم پاکت برداشته بخره...هی میگم سعید داریم خونه...داریم...نخر...نخر...بعد گفتم کم بخر پس...:Dبعـــــد...تو بلوار شلنگ اب بود برا ابیاری...رفته کلی خیارها رو اب بارون کرده...شسته...منم ازش عکس گرفتم...میگم سعید عکستو میذارم وبم...گفت خیلی خ................منم غش غش خندیدم...سعید تو حرف زدن ناپرهیزی نمیکنه:Dبعدشم با شیشه ابی که دستم بود...باز اب ریخت رو خیارها...اومدنی بخور بخور اومدیم:D
عصری کلی چیزمیز برا فروشگاه بسته بندی کردیم...اونم خانوادگی:D
دیروز با نهان حرف زدم...ان شالله به زودی میرن سر خونه و زندگیشون...برا خوشبختی شون صلوات...
- ۹۴/۰۳/۰۸