مهمان حبیب خداست...
دیوونه مهربون | جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۴۵ ب.ظ |
۲ نظر
دیروز خانواده همسری اومدن...
مادرشوهر مریض بود...از مشهد برگشتنی سرما خورده بودن...هرچقدر به خواهرشوهر گرام گفته بود بذارین هفته بعد بریم...گفته بود...نه این هفته...بنده خدا تمام مدت خواب بود...
شعله ی گاز شب ها به شدت کم هستش...یعنی خودشو کشت اما برنج نجوشید...یعنی یه برنج درست کردن سه ساعت کشید...یک شفته یی شده بود...منم که پرو...کلی با نفیسه گفتیم و خندیدیم...سر شامم کلی عذرخواهی کردم...نفیسه میگفت بلد نیستی ننداز گردن گاز...گفتم اونی که بلد نباشه همچین خورشتی بار نمیذاره...
نهار هم با همسر بود...دستش درد نکنه...کلی خوشمزه شده بود...
برا تولد حلما هم یه سارفون گرم با کلاه اوردن که خیلی خیلی خوشگله...کلی هم بهش میاد...
مادرشوهر مریض بود...از مشهد برگشتنی سرما خورده بودن...هرچقدر به خواهرشوهر گرام گفته بود بذارین هفته بعد بریم...گفته بود...نه این هفته...بنده خدا تمام مدت خواب بود...
شعله ی گاز شب ها به شدت کم هستش...یعنی خودشو کشت اما برنج نجوشید...یعنی یه برنج درست کردن سه ساعت کشید...یک شفته یی شده بود...منم که پرو...کلی با نفیسه گفتیم و خندیدیم...سر شامم کلی عذرخواهی کردم...نفیسه میگفت بلد نیستی ننداز گردن گاز...گفتم اونی که بلد نباشه همچین خورشتی بار نمیذاره...
نهار هم با همسر بود...دستش درد نکنه...کلی خوشمزه شده بود...
برا تولد حلما هم یه سارفون گرم با کلاه اوردن که خیلی خیلی خوشگله...کلی هم بهش میاد...
- ۹۴/۱۰/۱۱