قدیما یادش به خیر...
نه اینکه الان نباشم ها...نه...ولی اون موقع از کوچکترین چیز برا خندیدن و پست گذاشتن استفاده میکردم...
هرچی بزرگتر میشیم انگار دنیامون کوچیکتر میشه...
من نمیتونم مطالب وبلاگ بلگفا رو بیارم اینجا!خاتون میدونید چرا؟
چند روزیه با امیرعباس میریم پیاده روی...سعید هم پیش حلما می مونه...کلی تو سر و کله ی هم میزنیم...:D
کارت عابر بانک سعیدو گرفتم...میگم سعید اینا مثه بخاری عمل میکنه...لامصب لباس هم نپوشی گرم ت میکنه...دیروز میخنده...میگه اینجوری بخواین برین پیاده روی که من ورشکست میشم...از این به بعد کارتامو میذارم فروشگاه...:D
عکس حلما رو هم میذارم...چشم خاتون
سوم دی تولد حلما بود...جای همگی خالی...
مهمونامون نیومدن...ما موندیم و یه کیک چهار کیلویی...
همسایه طبقه پایین اومدن و ابجی بزرگه و توحید...
امیرعباس هم تدارکات بود...کلی بادکنک چسبوند...منم تنها تنها کلی قر دادم...کلی خوش گذشت...
مامان و بابا هم فردای تولد اومدن...تا امروز هم بودن...خدا به همه پدر و مادرا سلامتی بده...دیدن مریض بودنشون خیلی سخته...
چقدرررررررررررررررر تلگرافی نوشتم...مسافر همیشه میگفت تلگرافی حرف میزنی...از بس کوتاه میحرفیدم...یادش به خیر...