دل خاکـــــی

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...آری شود ولیک به خون جگر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...آری شود ولیک به خون جگر شود

دل خاکـــــی
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۵ فروردين ۹۵ , ۰۶:۱۲
    کوچ...
  • ۱ تیر ۹۴ , ۱۶:۳۷
    ...
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۱۵
    ...

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

غر غر

فردا مهمون داریم...خانواده ی همسری...عموجان حلما هم تشریف فرما میشن...(هنوز حلمارو ندیدن)

خونه دهشتناک گردگیری میخواد...دل پیچه شدید دارم...حوصله کار کردن ندارم...حتی افطار هم درست نخوردم...از بس بی حال و تشنه بودم...

همیشه همسری بوده...از خونه تمیز کردن بگیر تا غذا درست کردن و لباس اتو کشیدن...کمک حال بوده...اما از وقتی فروشگاه رو زده اصن اصن اصن نمیرسه کاری انجام بده...خب برا منم سخته دیگه...و حالا تبدیل به یه دیوونه غر غرو شدم...

آه...بالکن م باید بشوریم...کلی هم لباس اتو بزنم...

اّه...پنجره اشپزخونه پر روغن شده...باید تمیز بشه...

تازشممممممممم...غذا درست کردنم هست...و من هنوز سر درگمم چی درست کنم...

برعکس حلما هم امروز گریه رو شده...عباس جانم لطف کرده یه لحظه غافل شد...و حلما شوت شد زمین از رو تخت...خدا بهمون رحم کرد...


پاشم برم به زندگیم برسم...



***عشق کنید به جای تبریک شب عیدمه...عیدتون مبارک...:-* :ی


22 تیر...



سن:28 سال و 0 ماه و 0 هفته و 0 روز....


سن م و تو کتابناک اینجوری نوشته امروز...خوشمان امد...



کمک...

جلو در بالکن نشستم...باد کولر مستقیم میزنه تو صورتم...به به...خنکی...داد میزنم کمک...کمک...:-D امیرعباس نگام میکنه...هرهر میخندم...خل شدم...:-D

باز هم تیر...

از غروبی یه چی رو دلم سنگینی میکنه...

بی دلیل...

اشکام تا پشت پلکام میان...اما نمیذارم سر ریز بشن...

نمیخوام به تیرماه های سالهای قبل برگردم...

خدایا کمکم کن...


تو این شبای عزیز برا من و خانواده ی کوچیکم دعا کنین...


***خوش و بش با پدر و مادر سعید...خنده رو لبام اورد...صدای خوششون دلمو شاد کرد...ان شالله سایه شون بالا سرمون باشه...

اجدها...

جدیدا به جای کلمه هاپو...اژدها رو به کار میبرم...:ی


یه جیغ بنفش...هیشکی طرف من نیاداااااااا...من اژدها شدم...و اهالی خانه تر تر در اوج عصبانیت بنده میخندن....


12 سال تمام

امروز سالگرد عروسی مون بود...

چشم نخوریم ان شالله...



خوابالو...

ساوه رفتنمون خیلی خیلی هول هولکی شد...یعنی در عرض 50 دقیقه من ساک خودم و بچه ها رو بستم...حلما رو حمام کردم...به خونه هم نظم دادم...فرفره شده بودم:D


سعید ماشین گرفته بود که بکراست بریم ساوه...راننده ترک بود...یه مسافر هم زد برا قم...و رفتیم...قبل از راه افتادنمون گفت میشه من شمارو تا قم ببرم...روزه ام...خسته ام...گفتم مگه با شوهرم حرف نزدین...گفت چرا...اما خسته ام...گفتم مارو برگردونین...گفت کجا؟گفتم جلو در خونمون...الا و بلا گفت نه میبرمتون...راه افتاد...خلاصه 10 دقیقه بعد دیدم...بعــــــــــــله...اقا خوابش میاد و کله ش میاد پایین...گفتم اقای راننده مثل اینکه خوابتون میاد...گفت نه به خاطر روزگی هستش...من کتاب قرانمو باز کردم و دو صفحه خوندم دیدم کله ش قشنگ اومد پایین...کتابمو بستم و زل زدم بهش:D

گفتم اب خنک میخواهین...گفت نه اب دارم...هرچی میزنم به صورتم خوابم نمیپره...گفتم شما قرار بود مارو تو قم تا کشاورز(میدونی که ماشینای ساوه وایسمیته)ببری...تا همونجا ببر خودمون میریم...گفت نه میبرم کیه که از پول بدش بیاد...دیدم همش داره حرف خودشو میزنه...عوارضی اخر بودیم دیدم باز سرش رفت پایین..گفتم ما از جونمون سیر نشدیم...دلمم نمیخواد به شما اسیبی برسه...ما همین 72 تن پیاده میشیم...مسافر جلویی هم بوووووووووووووق نه حرفی بزنه نه چیزی بلکه خواب این بپره...تا خواست اونو پیاده کنه...منم پریدم پایین...کیفمو گرفته بودن نمیذاشت پیاده بشیم....حلمارو دادم به امیرعباس و خودم وسایلو از صندوق گذاشتم زمین...تو همین حالتا با یه تاکسی دیگه چونه زدم سر قیمت:D

خلاصه اومدم گفتم بهش کرایه مون چقدر میشه؟گفت 40 تومن...گفتم چرا؟گفت اومدم جلو در خونه تون...سی تومن در اوردم بهش دادم...گفتم بیشتر از این نمیدم...نمیگرفت...گذاشتم تو جیب لباسش...گفتم بیشتر میخوای...صبر کن شوهرم برات بیاره...اقا شروع کرد به داد و بیداد...:Dکه اینقدر شوهرم شوهرم نکن...یه دنده...منم اصلا محل ندادم بهش...وسایلمو گذاشتم تو ماشینه و رفتیم...:D رفتیم کشاورز...یه مسافر بیشتر نبود...گفتم اقا بریم سه نفر حساب میکنم...تا تو ماشین نشستم گفتم ساوه رسیدیم منو تا جلو در ببرید که سختمه دیگه وسایلمو جا به جا کنم...

مرده تو 72 تن داشت ترکی حرف میزد...خب من درست نمیتونم ترکی جواب بدم...دستمو گرفتم بالا...گفتم ترکی نمیتوووووووونم جوابتو بدم:D:Dداد میزد بیا ببرمت...گفتم نمیتونم رو جون بچه هام ریسک کنم...نمیام...


خودم از کار خودم راضی هستم...نه توهینی کردم...نه بددهنی...اما حرف خودمو به کرسی نشوندم...اگه کمی شل و ول بازی در میوردم نمیذاشت از ماشینش پیاده بشیم...


...

قرار بود فردا بیام...داداش وسطی چهارشنبه افطاری میده...اصرار پشت اصرار که بمونیم...مامان هم از همه بیشتر اصرار میکنه...
دلم راضی نیست ..روزه هام اینجا شکسته...
حتی ماشین دیده بودیم برا فردا...اما خب تا این لحظه منصرفم کردن از اومدن...

خونه ی پدری...

صدای خنده های برادر زادم و امیرعباس سکوت شبُ بهم میزنه...فعلا ساکت موندم تا میتونن از این لحظه هاشون لذت ببرن...هیس هیس گفتن هاشون باحاله...اما امیرکوچولو نمیتونه خنده هاشو کنترل کنه...:-D