دلم گرفته...یه مناجات گذاشتم و شرشر اشکام روانه...
بابا دل درد داره و تشخیص نمیدن از چیه...دیدن قیافه ش وقتی درد میکشه روحمو مچاله میکنه...
مامان رگ قلب ش گرفته...امروز صبح با ابجی و داداش بزرگه رفتن تهران...ان شالله به انژیو جواب بده...
عموی مامان فوت شده...چقدر این پیرمرد مهربونو دوست داشتم...خدا رحمتش کنه...و باز من نمیتونم برم برا مراسم...
حسابای سعید بهم ریخته...فروش اومده پایین...چک ها پشت هم بند گیر کردن...از داداشم سراغ وام گرفتم...میگه 10 میلیون بگیری نزدیک 15 میلیون باید پس بدی...مخ م سوت کشید..
تو این شرایط دوری از مامان و بابا بدجور دلتنگم کرده...اما نمیتونم دم بزنم...نمیتونمم سعیدو تو این شرایط که فکرش درگیره تنها بذارم...فکرش حسابی درگیره...
از این اتاق که برم بیرون باید به رو بچه هام بخندم ...اشک هامم پشت بند پلک هام بذارم...همسرم که اومد با روی باز برم استقبالش...به چز بچه هام برای همسرمم مادری کنم...بازم من هستم و من...