دل خاکـــــی

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...آری شود ولیک به خون جگر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...آری شود ولیک به خون جگر شود

دل خاکـــــی
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۵ فروردين ۹۵ , ۰۶:۱۲
    کوچ...
  • ۱ تیر ۹۴ , ۱۶:۳۷
    ...
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۱۵
    ...

۳ مطلب با موضوع «دل نوشته» ثبت شده است

باز هم تیر...

از غروبی یه چی رو دلم سنگینی میکنه...

بی دلیل...

اشکام تا پشت پلکام میان...اما نمیذارم سر ریز بشن...

نمیخوام به تیرماه های سالهای قبل برگردم...

خدایا کمکم کن...


تو این شبای عزیز برا من و خانواده ی کوچیکم دعا کنین...


***خوش و بش با پدر و مادر سعید...خنده رو لبام اورد...صدای خوششون دلمو شاد کرد...ان شالله سایه شون بالا سرمون باشه...

درد...

دلم گرفته...یه مناجات گذاشتم و شرشر اشکام روانه...

بابا دل درد داره و تشخیص نمیدن از چیه...دیدن قیافه ش وقتی درد میکشه روحمو مچاله میکنه...

مامان رگ  قلب ش گرفته...امروز صبح با ابجی و داداش بزرگه رفتن تهران...ان شالله به انژیو جواب بده...

عموی مامان فوت شده...چقدر این پیرمرد مهربونو دوست داشتم...خدا رحمتش کنه...و باز من نمیتونم برم برا مراسم...

حسابای سعید بهم ریخته...فروش اومده پایین...چک ها  پشت هم بند گیر کردن...از داداشم سراغ وام گرفتم...میگه 10 میلیون بگیری نزدیک 15 میلیون باید پس بدی...مخ م سوت کشید..

تو این شرایط دوری از مامان و بابا بدجور دلتنگم کرده...اما نمیتونم دم بزنم...نمیتونمم سعیدو تو این شرایط که فکرش درگیره تنها بذارم...فکرش حسابی درگیره...

از این اتاق که برم بیرون باید به رو بچه هام بخندم ...اشک هامم پشت بند پلک هام بذارم...همسرم که اومد با روی باز برم استقبالش...به چز بچه هام برای همسرمم مادری کنم...بازم من هستم و من...



22تیر


تولدم مبارک؟!