فردا مهمون داریم...خانواده ی همسری...عموجان حلما هم تشریف فرما میشن...(هنوز حلمارو ندیدن)
خونه دهشتناک گردگیری میخواد...دل پیچه شدید دارم...حوصله کار کردن ندارم...حتی افطار هم درست نخوردم...از بس بی حال و تشنه بودم...
همیشه همسری بوده...از خونه تمیز کردن بگیر تا غذا درست کردن و لباس اتو کشیدن...کمک حال بوده...اما از وقتی فروشگاه رو زده اصن اصن اصن نمیرسه کاری انجام بده...خب برا منم سخته دیگه...و حالا تبدیل به یه دیوونه غر غرو شدم...
آه...بالکن م باید بشوریم...کلی هم لباس اتو بزنم...
اّه...پنجره اشپزخونه پر روغن شده...باید تمیز بشه...
تازشممممممممم...غذا درست کردنم هست...و من هنوز سر درگمم چی درست کنم...
برعکس حلما هم امروز گریه رو شده...عباس جانم لطف کرده یه لحظه غافل شد...و حلما شوت شد زمین از رو تخت...خدا بهمون رحم کرد...
پاشم برم به زندگیم برسم...
***عشق کنید به جای تبریک شب عیدمه...عیدتون مبارک...:-* :ی
- ۹۴/۰۴/۲۶