دل خاکـــــی

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...آری شود ولیک به خون جگر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر...آری شود ولیک به خون جگر شود

دل خاکـــــی
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیام های کوتاه
  • ۲۵ فروردين ۹۵ , ۰۶:۱۲
    کوچ...
  • ۱ تیر ۹۴ , ۱۶:۳۷
    ...
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۰۹/۱۵
    ...

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

والیبال


امشب والیبال و تنها دیدم...واقعا که پنجه طلاها گل کاشتن...الهی دلشون شاد بشه...دل مردمو شاد کردن...

اگه قسمت بشه...فردا میریم ساوه...مامان قسم خورده راضی نیست ما بریم...به خاطر گرما که بچه ها اذیت نشن...یکی هم هزینه ...ولی باید برم ببینم دلم اروم بشه...


تو این ماه عزیز منو و عزیزان و دوستانمو از دعای خیرتون بی بهره نذارین...

پاسور

داریم با امیرعباس 4 برگ بازی میکنیم:-D پاسورا کادویی اقا منصوری هستش...

درد...

دلم گرفته...یه مناجات گذاشتم و شرشر اشکام روانه...

بابا دل درد داره و تشخیص نمیدن از چیه...دیدن قیافه ش وقتی درد میکشه روحمو مچاله میکنه...

مامان رگ  قلب ش گرفته...امروز صبح با ابجی و داداش بزرگه رفتن تهران...ان شالله به انژیو جواب بده...

عموی مامان فوت شده...چقدر این پیرمرد مهربونو دوست داشتم...خدا رحمتش کنه...و باز من نمیتونم برم برا مراسم...

حسابای سعید بهم ریخته...فروش اومده پایین...چک ها  پشت هم بند گیر کردن...از داداشم سراغ وام گرفتم...میگه 10 میلیون بگیری نزدیک 15 میلیون باید پس بدی...مخ م سوت کشید..

تو این شرایط دوری از مامان و بابا بدجور دلتنگم کرده...اما نمیتونم دم بزنم...نمیتونمم سعیدو تو این شرایط که فکرش درگیره تنها بذارم...فکرش حسابی درگیره...

از این اتاق که برم بیرون باید به رو بچه هام بخندم ...اشک هامم پشت بند پلک هام بذارم...همسرم که اومد با روی باز برم استقبالش...به چز بچه هام برای همسرمم مادری کنم...بازم من هستم و من...



...

آدم باید یکیو تو زندگیش داشته باشه که وقتی عصبی و پکر و خسته و داغون بود ، ازش نپرسه چرا ؟

به جاش دستشو بگیره و بگه : پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم، دوست ندارم اینجوری ببینمت ...

قاطی...

خب من در نظر داشتم از قاطی بودنم اینجا چیزی ننویسم...اما خب دیوونه هستش و نوشتن...که اروم بشه...


کلی نوشتما...اما پاک کردم...


ناراحتی به اینجا ختم شد که لجبازی کردم...فروشگاه نرفتم...تازشمممممممم به خاطر معده دردم سعیدو کشوندم کاشان...ولــــــــ ــــــــی دکتر نرفتم...:D:D:Dتا سعید باشه رو مخ یه دیوونه لجباز راه نره...


نهان امروز تو ارایشگاه بود که پیام بازی کردیم...من مشتاقم ببینم چه شکلی شده نهان دیوووووووووونه ...

خاتون

خداروشکر جشن به خوبی و خوشی تموم شد...همه ی دعوتی ها اومده بودن... صابخونه میگفت نهایت 25 نفر میان...ولی 65 نفر اومده بودن...

ترسم بود میوه ها نرسه...که خداروشکر اندازه شد...

دوست عزیزی که تو همین دنیا باهاش اشنا شده بودم...منت گذاشت و تشریف اورد... چهارمین دوستیه که حضوری دیدمش...ممنون خاتون که اومدی...خیلی خیلی خوشحال شدم...تازه تو وبت خوندم شرایط ت خوب نبوده...اینم عکس گل و شکلاتی که خاتون زحمتشو کشیده....


دو تا دوستی که داشتم اومده بودن...یکیش مامان دوست امیرعباس بود...که تا 11 اینجا بود...بعد همسرش اومد دنیالش...خیلی گله میکرد که نمیرم خونشون...منم همش گفتم باشه...میام...:ی


از حلما بگم که یه خانم به تمام معنا بود؟؟؟ :)


ولی الان له له هستم...تازه فردا باشگاه و فروشگاه هم هست...اووووف...

 همین الان...یهویی نذری رسید...سه تاااا...اخ جوووون :ی

جشن

جشن داریم...قرار بود سه شنبه باشه...شب نیمه شعبان...اما خب همسایه مون عروسی دعوت داشتن...انداختیم امروز...

سه ساله که نهان هم کنارم بود...امسال درگیر مراسم جشن باهم بودنشون هستن...پارسال هم که مامان و بابام بودن...امسال هم درگیر دکتر رفتن های بابا هستن...صبح مثه گیج ها بودم نمیدونستم کارهارو از کجا شروع کنم...خلاصه از صبح مشغول بدو بدو هستم...الانم مثلا دارم استراحت میکنم...موقع پیچیدن مشکل گشا ها بازم اولین نفر یاد ناهید افتادم...بعد مه سو...بعدم تک تک دوستان...به یادتون بودم...ان شالله به حاجت های دلتون برسین...


اقا جانم...نمیدونم چه طور ازتون تشکر کنم...با اینهمه رو سیاهی و گناهکار بودنم...ممنونم که لیاقت دادین میزبان مهمان های شما باشم...


خیال=خیار

امروز رفتیم جمعه بازار...

دور دور زدیم و موقع برگشت...بوی خیار میومد...گفتم سعید من دلم خیار میخواد:D

گفت صبر کن...دیدم پاکت برداشته بخره...هی میگم سعید داریم خونه...داریم...نخر...نخر...بعد گفتم کم بخر پس...:Dبعـــــد...تو بلوار شلنگ اب بود برا ابیاری...رفته کلی خیارها رو اب بارون کرده...شسته...منم ازش عکس گرفتم...میگم سعید عکستو میذارم وبم...گفت خیلی خ................منم غش غش خندیدم...سعید تو حرف زدن ناپرهیزی نمیکنه:Dبعدشم با شیشه ابی که دستم بود...باز اب ریخت رو خیارها...اومدنی بخور بخور اومدیم:D


همسر درحال شستن خیار


عصری کلی چیزمیز برا فروشگاه بسته بندی کردیم...اونم خانوادگی:D


دیروز با نهان حرف زدم...ان شالله به زودی میرن سر خونه و زندگیشون...برا خوشبختی شون صلوات...


عنوان ندارد...:D

عجیبه که من هنوز ادرس اینجارو به نهان ندادم...عجیب نیست؟؟؟



چند شب پیش اس داد...منم جوابشو دادم...دیدم خبری نشد...نگو اس داده اما چه جوری گوشیم نشون نداده اونم دو تا پیامو متعجبم...تازه دیشب دیدم جواب داده و من نفهمیدم...



صبحی با سعید رفتیم یه شلوار گرمکن و یه تی شرت خریدیم...یه جفت دمپایی روفرشی...بچه ها هم خونه موندن...امیرعباس میگه حلمارو هم ببرید...میگم نه...یه وقتایی بچه ها باید به پدر و مادرا مرخصی بدن..:D


امروز نهار هم امیرعباس با دستوارت من...استامبولی درست کرده...گوجه هاشو اندازه کله ی من خورد کرده:D:D

باید پایین قابلمه بنویسم...نیاز به تلاش بیشتر:D

لازانیا...

بعد از عمری امروز لازانیا درست کردم...به همسری زنگ زدم...موقع اومدنت بگو...غذامو بذارم تو فر...گفته 10 دقیقه دیگه بذار...تا وقتی بیاد...نیم ساعت میکشید ...ولی یه ساعت گذشته هنوز نیومده...

خدایا کمی...فقط کمی خوش قولی به مرد ها عطا کن...:D

بلگفای خر...

یکسالی میشه که اینجارو درست کردم...اما خب مطلبی ننوشته بودم...و چون هنوز بلگفا درست نشده و من داشتم از ننوشتم دق مرگ شدم...گفتم بیام اثاث مو اینجا پهن کنم تا بلگفا درست بشه...ارشیومم منتقل کنم...


خوبی زیاد داره اینجا...کمترینش اینه که درگیر اپلود کردن عکس و غیره نیستی...خودش فضا داره...

اینم عکس قیزی من...البته سه ماهگیشه...

حلما

پیلاتس...

بدن درد دارم شدید...اونم به خاطر ورزش دیروز...شل بودن عضلات و خام بودن...همه و همه باعث شدن تمام تنم درد بگیره...

اما خب وقتی بدونی قراره به نتیجه برسی...این درد دوست داشتنی میشه...


شوی لباسی بود تو باشگاه:D

منم مثه همیشه ســـــــــــــــــــاده ی ساده...:D

بدقولا...

بلگفا چرا درست نمیشششششه؟