باز هم تیر...
دیوونه مهربون | دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ |
۳ نظر
از غروبی یه چی رو دلم سنگینی میکنه...
بی دلیل...
اشکام تا پشت پلکام میان...اما نمیذارم سر ریز بشن...
نمیخوام به تیرماه های سالهای قبل برگردم...
خدایا کمکم کن...
تو این شبای عزیز برا من و خانواده ی کوچیکم دعا کنین...
***خوش و بش با پدر و مادر سعید...خنده رو لبام اورد...صدای خوششون دلمو شاد کرد...ان شالله سایه شون بالا سرمون باشه...
- ۹۴/۰۴/۱۵