مات و مبهوت موندم...
زنگ زدم به سعید که خسته نباشیدی بگم...میبنم صداش بی حاله...میگم چی شده؟میگه یه اتفاق بد افتاده...فکر کردم مادربزرگش طوریش شده...گفت عصری یکی از پسرای همسایه اومد صندوق دارمونو صدا زد...اینم سریع گفت باید برم...ازش میپرسه چی شده؟بگو ببینیم...
برادرزاده ش...5 سالش بوده...میبرن دندون پزشکی بیهوشش میکنن...برا کشیدن دندون...و دیگه به هوش نمیاد...اونم تو جایی که همه جور تجهیزات بوده...(قم)
به قدری حالم گرفته شد سریع خداحافظی کردم...سعید میگه زنگ بزن بهش...بپرس...میگم اخه چی بپرسم؟درد رو درده که...میگه ادما اینجور موقع ها بدرد هم میخورن...با یه مکافاتی زنگ زدم...بنده خدا انگار لکنت گرفته بود...همش میگفت چه کنیم؟دعا کن دروغ باشه...نمیخواستن مادر و پدرش هم تا صبح بفهمن...میگفت مادرم یه حالیه...استرس داره...میگفت نمیدونم تا صبح چطوری میخواهیم سر کنیم...من که با بغض حرف زدم...
وای از دل مادر و پدرش...
خدایا چه حکمتی داری!!!!چقدر ما ناتوانیم از درک این اتفاقا...
برا ارامش دل مادر و پدرش دعا کنین...
غم برادر مرده را برادر مرده میداند و بس...
- ۹۴/۰۶/۲۵
طفلی فوت شد؟:((
آخه برای کشیدن دندون بیهوش میکنند؟ اینا هم دکترن؟ اینا قصابن نه دکتر.